دیوان شمس/ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ظاهر
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را | ببافت جامع کل پردههای اجزا را | |||||
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود | چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را | |||||
دهان پر است جهان خموش را از راز | چه مانعست فصیحان حرف پیما را | |||||
به بوسههای پیاپی ره دهان بستند | شکرلبان حقایق دهان گویا را | |||||
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار | مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را | |||||
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند | به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را | |||||
چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند | چه چیز بند کند مست بیمحابا را | |||||
چو موج پست شود کوهها و بحر شود | که بیم آب کند سنگهای خارا را | |||||
چو سنگ آب شود آب سنگ پس میدان | احاطت ملک کامکار بینا را | |||||
چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس میبین | صناعت کف آن کردگار دانا را | |||||
بپوش روی که روپوش کار خوبانست | زبون و دستخوش و رام یافتی ما را | |||||
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش | مکن مبند به کلی ره مواسا را | |||||
طمع نگر که منت پند میدهم که مکن | چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را | |||||
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا | چنان که راه ببندد حشیش دریا را | |||||
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا | فما ترکت لنا منزلا و لا دارا | |||||
بک الفخار ولکن بهیت من سکر | فلست افهم لی مفخرا و لا عارا | |||||
متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی | متی اجار اذا العشق صار لی جارا | |||||
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی | اما قضیت به فی هلاک اوطارا |