دیوان شمس/ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
ظاهر
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره | برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره | |||||
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد | به ناگه شعلهای برشد شگرف از جان خون خواره | |||||
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد | حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره | |||||
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی | به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره | |||||
چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی | سپاه بیعدد یابی به قهر نفس اماره | |||||
چو هستی را همیروبی سر هر نفس میکوبی | بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره | |||||
چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا | به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره | |||||
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی | شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره | |||||
خوشا مشکا که میبیزی به راه شمس تبریزی | زهی باده که میریزی برای جان میخواره |