پرش به محتوا

دیوان شمس/ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار)
  ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار  
  ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار  
  همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار  
  چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار  
  بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار  
  برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار  
  ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار  
  ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار  
  برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار  
  مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغست و یار جفت کنار  
  مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار  
  غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار  
  منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار  
  چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار  
  در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار  
  چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار