دیوان شمس/ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
ظاهر
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار | بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار | |||||
ز خواب برجهی و روی یار را بینی | زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار | |||||
همو گشاید کار و همو بگوید شکر | چنان بود که گلی رست بیقرینه خار | |||||
چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز | زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار | |||||
بگو به موسی عمران که شد همه دیده | که نعره ارنی خیزد از دم دیدار | |||||
برای مغلطه میدید و دیدنش میجست | زهی مقام تجلی و آفتاب مدار | |||||
ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم | برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار | |||||
ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس | چو عقل اندک داری برو مگو بسیار | |||||
برو مگوی جنون را ز کوره معقولات | که صد دریغ که دیوانه گشتهای یک بار | |||||
مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس | که باده جفت دماغست و یار جفت کنار | |||||
مرا مپرس عزیزا که چند میگردی | که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار | |||||
غبار و گرد مینگیز در ره یاری | که او به حسن ز دریا برآورید غبار | |||||
منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی | کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار | |||||
چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ | چه دست درزدهای در کمرگه کهسار | |||||
در آن زمان که عسلهای فقر میلیسیم | به چشم ما مگسی میشود سپه سالار | |||||
چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها | چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار |