دیوان شمس/ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی)
  ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی  
  عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من که هست در سرم امروز شور و صفرایی  
  ولی دلم چه کند چون موکلان قضا همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی  
  پرست خانه دل از موکل عجمی که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی  
  بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی گریز نیست وگر هست کو مرا پایی  
  جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه روان و رقص کنانیم تا به دریایی  
  اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار قدم قدم بودش در سفر تماشایی  
  چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی  
  هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان خبر ندارد کو را نماند فردایی  
  غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی