دیوان شمس/ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
ظاهر
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی | گرسنه آمد و با نان همیکند بینی | |||||
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز | زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی | |||||
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند | نمیروی و قراضه ز خاک میچینی | |||||
قراضههاست ز حسن ازل در این خوبان | در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی | |||||
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان | به آب و گل بنماید که آن نهای اینی | |||||
تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی | روی به معدن خود زانک جمله زرینی | |||||
به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم | که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی | |||||
کشیدمت نه دعاها کشند آمین را | کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی | |||||
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را | تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی | |||||
اگر تو مینروی آن کرم تو را بکشد | چنین کند کرم و رحمت سلاطینی | |||||
وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل | که یوسفست کشنده تو ابن یامینی | |||||
به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید | که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی | |||||
چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام | تو لایقی بر من من دعا تو آمینی | |||||
در آن مکان که مکان نیست قصرها داری | در این مکان فنا چون حریص تمکینی | |||||
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن | تو از لجاج کنون احمدی و پارینی | |||||
فداح روح حیاتی فانت تحیینی | و انت تخلص دیباجتی من الطین | |||||
و انت تلبس روحی مکرما حللا | بها اعیش و تکفیننی لتکفینی | |||||
ایا مفجر عین تقر عینینی | سقاها سکراتی و شربها دینی |