دیوان شمس/زهی می کاندر آن دستست هیهات
ظاهر
زهی می کاندر آن دستست هیهات | که عقل کل بدو مستست هیهات | |||||
بر آن بالا برد دل را که آن جا | سر نیزه زحل پستست هیهات | |||||
هر آن کو گشت بیخویش اندر این بزم | ز خویش و اقربا رستهست هیهات | |||||
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف | که پیشش که کمربستهست هیهات | |||||
عجایب بین که شیشه ناشکسته | هزاران دست و پا خستهست هیهات | |||||
مرا گویی که صبر آهستهتر ران | چه جای صبر و آهستهست هیهات | |||||
بده آن پیر را جامی و بنشان | که این جا پیر بایستهست هیهات | |||||
خصوصا جان پیریها که عقلست | که خوش مغزست و شایستهست هیهات | |||||
از آن باغ و ریاض بینهایت | همه عالم چو گلدستهست هیهات | |||||
چو گلدستهست پوسیده شود زود | به دشتی رو کز او رستهست هیهات | |||||
میی درکش به نام دلربایی | که بس زیبا و برجستهست هیهات | |||||
ز بس خونها که او دارد به گردن | خرد را طوق بسکستهست هیهات | |||||
شکنهایی که دارد طره او | بهای مشک بشکستهست هیهات | |||||
خمش کردم خموشانه به من ده | که دل را گفت پیوستهست هیهات |