دیوان شمس/زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی باغ، زهی باغ، که بشکفت ز بالا زهی قدر و زهی بدر تَبارَک و تعالی زهی فر، زهی نور، زهی شر، زهی شور زهی گوهرِ منثور، زهی پشت و تولّا زهی مُلک، زهی مال، زهی قال، زهی حال زهی پرّ و زهی بال بر افلاک تجلّی چو جان سلسلهها را بدرّد بهحرونی چه ذاالنّون، چه مجنون؛ چه لیلی و چه لیلا عَلَمهای الهی ز پسِ کوه برآمد چه سلطان و چه خاقان؛ چه والی و چه والا چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را بزن گردنِ آن را که بگوید که تسلّا چو بیواسطه جبّار بپرورد جهان را چه ناقوس، چه ناموس؛ چه اهلا و چه سهلا گر اجزای زمینی وگر روحِ امینی چو آن حال ببینی، بگو جلَّ جَلالا گر افلاک نباشد، بهخدا باگ نباشد دلِ غمناک نباشد... مکن بانگ و عَلالا فروپوش؛ فروپوش؛ نه بِخروش، نه بفروش! تویی بادهی مدهوش؛ یکی لحظه بپالا تو کرباسی و قصّار؛ تو انگوری و عصّار بپالا و بیفشار ــ ولی دست میالا خمش باش، خمش باش در این مجمعِ اوباش مگو فاش، مگو فاش ز مولی و ز مولا
{{پایان شعر}