دیوان شمس/زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
ظاهر
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش | بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش | |||||
در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست | هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش | |||||
آن دولت عالم را وان جنت خرم را | کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش | |||||
آن باده همیجوشد وز خلق همیپوشد | تا روی شود از وی خمار بشوریدش | |||||
چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما | نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش | |||||
گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او | باشد که بدید آید بسیار بشوریدش | |||||
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد | هر کس که از او دارد زنار بشوریدش |