دیوان شمس/ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
ظاهر
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش | همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش | |||||
هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید | به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش | |||||
همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش | وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش | |||||
ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را | که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش | |||||
بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان | بسی جانهای غمگینان چو طوطی شد شکرخایش | |||||
بسی زخمست بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه | ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش | |||||
زهی شیرین که میسوزم چو از شمعش برافروزم | زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش | |||||
چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم | چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش | |||||
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف | ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش | |||||
از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون | وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش | |||||
دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی | بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش |