دیوان شمس/رو که به مهمان تو مینروم ای اخی
ظاهر
رو که به مهمان تو مینروم ای اخی | بست مرا از طعام دود دل مطبخی | |||||
رزق جهان میدهد خویش نهان میکند | گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی | |||||
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان | مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی | |||||
قسمت آن باردان مایده و نان گرم | قسمت این عاشقان مملکت و فرخی | |||||
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ | کار بتر میشود گر تو در این میچخی | |||||
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز | چند میان جهان مانده در برزخی | |||||
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل | کور شود از نظر چشم سگ مسلخی | |||||
زلف بتان سلسلهست جانب دوزخ کشد | ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی | |||||
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق | کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی | |||||
جانب تبریز رو از جهت شمس دین | چند در این تیرگی همچو خسان میزخی |