دیوان شمس/رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر
ظاهر
رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر | قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بیپا و سر | |||||
بیکسب و بیکوشش همه چون دیگ در جوشش همه | بیپرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر | |||||
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر | وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر | |||||
چون ذرهها اندر هوا خورشید ایشان را قبا | بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل برکرده سر | |||||
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون | وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر | |||||
در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل | در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر | |||||
باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان | مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر | |||||
بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر | شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر |