دیوان شمس/رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن)
  رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن  
  ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن  
  از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن  
  ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما سد جای آسیا کن  
  خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن  
  بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن  
  دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن  
  در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن  
  گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد از برق این زمرد هین دفع اژدها کن  
  بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن