دیوان شمس/رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی
ظاهر
رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی | نادیده حکم کردن باشد غرامتی | |||||
پروانه چون نسوزد چون شمع او بود | چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی | |||||
آن مه اگر برآید در روز رستخیز | برخیزد از میان قیامت قیامتی | |||||
زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند | در خود همیبسوزد دارد علامتی | |||||
گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا | با غمزههای آتش او کو سلامتی | |||||
هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر | هر دم ز عشق او دل من با سمتی | |||||
یا هجر لم تقل لی بالله ربنا | هذا الصدود منک علینا الی متی | |||||
میترسم از فراق دراز تو سنگ دل | تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی | |||||
ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند | با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی | |||||
دل را ببرد عشق که تا سود دل کند | حاشا که او کند طمعی یا تجارتی | |||||
عشق آن توانگری است که از بس توانگری | داردهمی ز ریش فراغت فراغتی | |||||
از من مپرس این و ز عقل کمال پرس | کو راست در عیار گهرها مهارتی | |||||
او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش | کو در قدم بود حدثی نوطهارتی | |||||
عقل از امید وصل چو مجنون روان شود | در عشق میرود به امید زیارتی | |||||
ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق | از پرتو شرارش یابد حرارتی | |||||
بادا ز نور عشق من و عقل کل را | زان شکر شگرف شفای مرارتی | |||||
تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند | وز عاشقان برآید مستانه حالتی | |||||
تبریز شمس دین که بصیرت از او بود | چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی |