دیوان شمس/روستایی بچهای هست درون بازار
ظاهر
روستایی بچهای هست درون بازار | دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار | |||||
که از او محتسب و مهتر بازار بدرد | در فغانند از او از فقعی تا عطار | |||||
چون بگویند چرا میکنی این ویرانی | دست کوته کن و دم درکش و شرمی میدار | |||||
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم | توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار | |||||
بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم | که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار | |||||
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو | بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار | |||||
خویشتن را به کناری فکند رنجوری | که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار | |||||
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی | که بر او رحم کند او به گمان و پندار | |||||
پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است | پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار | |||||
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه | بکند در عوض آن بکنم من صد بار | |||||
تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند | به طریق گرو و وام به چار و ناچار | |||||
چون بداند برود خاک کند بر سر او | جامه زد چاک به زنهار از این بیزنهار | |||||
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق | صوفیی گردد صافی صفت بیآزار | |||||
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست | چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار | |||||
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند | شکرابت دهد او از شکر آن گفتار | |||||
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی | که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار | |||||
و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند | که بگویی تو که لقمان زمانست به کار | |||||
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند | سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار | |||||
روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را | که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار | |||||
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری | آفتی مزبلهای جمله شکم طبلی خوار | |||||
هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس | پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار | |||||
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست | کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار | |||||
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ | همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار | |||||
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار | وان دغل هست در او نفس پلید مکار | |||||
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند | جمله گفتند که سحرست فن این طرار | |||||
چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله | برویم از کف او نزد خداوند کبار | |||||
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین | که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار | |||||
چو از او داد بخواهیم از این بیدادی | او به یک لحظه رهاند همه را از آزار | |||||
که اگر هیبت او دیو پری نشناسد | هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار | |||||
برهندی همه از ظلمت این نفس لیم | گر از او یک نظری فضل بتابند بهار | |||||
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است | بس از او برخورد آن جان و روان زوار |