دیوان شمس/روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
ظاهر
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم | نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم | |||||
مشتری وار سر زلف مه خود گیریم | فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم | |||||
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا | همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم | |||||
نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم | تا سبووار همه بر خم خمار زنیم | |||||
تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید | نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم | |||||
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد | واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم | |||||
وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند | ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم | |||||
خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا | خاک در دیده این عالم غدار زنیم | |||||
می کشانند سوی میمنه ما را به طناب | خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم | |||||
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی | خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم | |||||
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور | گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم | |||||
هله باقیش تو گو که به وجود چو توی | سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم |