دیوان شمس/رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی
ظاهر
رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی | که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی | |||||
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت | کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی | |||||
درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما | بسوزان هر چه میسوزی بفرما هر چه فرمایی | |||||
اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را | هزاران باغ برسازی ز بیعقلی و شیدایی | |||||
وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت | از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی | |||||
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر | نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی | |||||
نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی | نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی | |||||
طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده | بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی | |||||
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو میدیدی | دو چشم خویش میکندی و میگشتی تماشایی | |||||
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همیریزی | زهی نوری که اندر چشم و در بیچشم میآیی | |||||
اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون | وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی | |||||
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری | چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی | |||||
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی | نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی | |||||
چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور | به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی | |||||
کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد | به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی | |||||
کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت | که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی | |||||
مرا در دل یکی دلبر همیگوید خمش بهتر | که بس جانهای نازک را کند این گفت سودایی |