دیوان شمس/رفتم تصدیع از جهان بردم
ظاهر
رفتم تصدیع از جهان بردم | بیرون شدم از زحیر و جان بردم | |||||
کردم بدرود همنشینان را | جان را به جهان بینشان بردم | |||||
زین خانه شش دری برون رفتم | خوش رخت به سوی لامکان بردم | |||||
چون میر شکار غیب را دیدم | چون تیر پریدم و کمان بردم | |||||
چوگان اجل چو سوی من آمد | من گوی سعادت از میان بردم | |||||
از روزن من مهی عجب درتافت | رفتم سوی بام و نردبان بردم | |||||
این بام فلک که مجمع جانهاست | ز آن خوشتر بد که من گمان بردم | |||||
شاخ گل من چو گشت پژمرده | بازش سوی باغ و گلستان بردم | |||||
چون مشتریی نبود نقدم را | زودش سوی اصل اصل کان بردم | |||||
زین قلب زنان قراضه جان را | هم جانب زرگر ارمغان بردم | |||||
در غیب جهان بیکران دیدم | آلاجق خود بدان کران بردم | |||||
بر من مگری که زین سفر شادم | چون راه به خطه جنان بردم | |||||
این نکته نویس بر سر گورم | که سر ز بلا و امتحان بردم | |||||
خوش خسپ تنا در این زمین که من | پیغام تو سوی آسمان بردم | |||||
بربند زنخ که من فغانها را | سرجمله به خالق فغان بردم | |||||
زین بیش مگو غم دل ایرا من | دل را به جناب غیب دان بردم |