دیوان شمس/رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
ظاهر
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را | خود فاش بگو یوسف زرین کمری را | |||||
در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را | در بر کی کشیدست سهیل و قمری را | |||||
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را | بخرید به گوهر کرمش بیگهری را | |||||
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست | کز چشمه جان تازه کند او جگری را | |||||
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد | نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را | |||||
شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی | مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را | |||||
آثار رساند دل و جان را به مثر | حمال دل و جان کند آن شه اثری را | |||||
اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا | هر لحظه زر سرخ کند او حجری را | |||||
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند | غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را | |||||
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی | کاین جاه و جلالست خدایی نظری را | |||||
سوز دل شاهانه خورشید بباید | تا سرمه کشد چشم عروس سحری را | |||||
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی | کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را | |||||
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم | کان روی چو خورشید تو نبود دگری را | |||||
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد | تا زخم زند هر طرفی بیسپری را | |||||
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را | در خانه کشد روح چنان رهگذی را | |||||
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را | رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را | |||||
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو | کو راست کند چشم کژ کژنگری را | |||||
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید | نتوان دل و جان دادن هر مختصری را | |||||
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را | تا چند کشی دامن هر بیهنری را |