دیوان شمس/رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
ظاهر
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید | بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید | |||||
چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را | ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید | |||||
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد | دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید | |||||
یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح | شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید | |||||
غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم | غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید | |||||
هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد | یقین میدان که نام او جنید و بایزید آید | |||||
درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بیپایان | که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید | |||||
خطر دارند کشتیها ز اوج و موج هر دریا | امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید | |||||
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی | نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید |