دیوان شمس/رخها بنگر تو زعفرانی
ظاهر
رخها بنگر تو زعفرانی | کز درد همیدهد نشانی | |||||
شهری بنگر ز درد رنجور | چون باغ به موسم خزانی | |||||
این درد ز غصه فراق است | از هیبت حکم آسمانی | |||||
بیم است فلک سیاه گردد | از آتش و ناله نهانی | |||||
دوزخ بنگر که سر برآورد | ناگه ز میان شادمانی | |||||
برخاست غریو جان ز هر سو | هان ای کس بیکسان تو دانی | |||||
فرمود که این فراق فانی است | افغان ز فراق جاودانی | |||||
یا رب چه شود اگر تو ما را | از هر دو فراق وارهانی | |||||
این گفته و بسته شد دهانم | باقی تو بگو اگر توانی |