دیوان شمس/رحم کن ار زخم شوم سر به سر
ظاهر
رحم کن ار زخم شوم سر به سر | مرهم صبرم ده و رنجم ببر | |||||
ور همه در زهر دهی غوطهام | زهر مرا غوطه ده اندر شکر | |||||
بحر اگر تلخ بود همچو زهر | هست صدف عصمت جان گهر | |||||
ابر ترش رو که غم انگیز شد | مژده تو دادیش ز رزق و مطر | |||||
مادر اگر چه که همه رحمتست | رحمت حق بین تو ز قهر پدر | |||||
سرمه نو باید در چشم دل | ور نه چه داند ره سرمه بصر | |||||
بود به بصره به یکی کو خراب | خانه درویش به عهد عمر | |||||
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال | جمله آن خانه یک از یک بتر | |||||
هر یک مشهور بخواهندگی | خلق ز بس کدیه شان بر حذر | |||||
بود لحاف شبشان ماهتاب | روز طواف همشان در به در | |||||
گر بکنم قصه ز ادبیرشان | درد دل افزاید با درد سر | |||||
شاه کریمی برسید از شکار | شد سوی آن خانه ز گرد سفر | |||||
در بزد از تشنگی و آب خواست | آمد از آن خانه یتیمی به در | |||||
گفت که هست آب ولی کوزه نیست | آب یتیمان بود از چشم تر | |||||
شاه در این بود که لشکر رسید | همچو ستاره همه گرد قمر | |||||
گفت برای دل من هر یکی | در حق این قوم ببخشید زر | |||||
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه | روشن و آراسته زیر و زبر | |||||
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد | شهر به نظاره پی یک دگر | |||||
گفت یکی کأخر ای مفلسان | کشت به یک روز نیاید به بر | |||||
حال شما دی همگان دیدهاند | کن فیکون کس نشود بخت ور | |||||
ور بشود بخت ور آخر چنین | کی شود او همچو فلک مشتهر | |||||
گفت کریمی سوی بر ما گذشت | کرد در این خانه به رحمت نظر | |||||
قصه درازست و اشارت بس است | دیده فزون دار و سخن مختصر |