دیوان شمس/راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این
ظاهر
راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این | بیش فلک نمیکشد درد مرا و نی زمین | |||||
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است | آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین | |||||
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم | چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین | |||||
سر هزارساله را مستم و فاش می کنم | خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین | |||||
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره | گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین | |||||
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت | ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین | |||||
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان | مطرب دلربای من بهر خدا همین همین | |||||
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم | ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین |