دیوان شمس/ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
ظاهر
ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر | ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر | |||||
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان | وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر | |||||
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا | مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر | |||||
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد | ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر | |||||
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود | در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر | |||||
ابلیس ز لطف تو اومید نمیبرد | هر دم ز تو میتابد در وی املی دیگر | |||||
فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته | بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر | |||||
خورشید وصال تو روزی به جمل آید | در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر | |||||
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان | این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر | |||||
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری | در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر | |||||
تا چند غزلها را در صورت و حرف آری | بیصورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر |