دیوان شمس/دی سحری بر گذری گفت مرا یار

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(دی سحری بر گذری گفت مرا یار)
  دی سحری بر گذری گفت مرا یار شیفته و بی‌خبری چند از این کار  
  چهره من رشک گل و دیده خود را کرده پر از خون جگر در طلب خار  
  گفتم کی پیش قدت سرو نهالی گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار  
  گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار  
  گفت منم جان و دلت خیره چه باشی دم مزن و باش بر سیمبرم زار  
  گفتم کی از دل و جان برده قراری نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار  
  قطره دریای منی دم چه زنی بیش غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار