دیوان شمس/دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
ظاهر
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی | شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی | |||||
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر | گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی | |||||
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو | درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی | |||||
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو | زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی | |||||
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است | زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی | |||||
گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است | این رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفایی | |||||
چون جان جان ندارد میدانک آن ندارد | بس کس که جان سپارد در صورت فنایی | |||||
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را | زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی | |||||
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد | تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی | |||||
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی | در شک و در قیاسی زینها که مینمایی | |||||
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری | فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی | |||||
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده | شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی | |||||
ای همرهان و یاران گریید همچو باران | تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی |