دیوان شمس/دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
ظاهر
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را | داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را | |||||
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را | جوش نمود نوش را نور فزود دیده را | |||||
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من | من نفروشم از کرم بنده خودخریده را | |||||
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند | یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را | |||||
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد | بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را | |||||
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین | در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را | |||||
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب | صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را | |||||
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او | چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را | |||||
وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود | پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را | |||||
کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند | سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را | |||||
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود | طبل زند به دست خود باز دل پریده را | |||||
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش | چون که عصیده میرسد کوته کن قصیده را | |||||
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن | در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را |