دیوان شمس/دیدم شه خوب خوش لقا را
ظاهر
دیدم شه خوب خوش لقا را | آن چشم و چراغ سینهها را | |||||
آن مونس و غمگسار دل را | آن جان و جهان جان فزا را | |||||
آن کس که خرد دهد خرد را | آن کس که صفا دهد صفا را | |||||
آن سجده گه مه و فلک را | آن قبله جان اولیا را | |||||
هر پاره من جدا همیگفت | کای شکر و سپاس مر خدا را | |||||
موسی چو بدید ناگهانی | از سوی درخت آن ضیا را | |||||
گفتا که ز جست و جوی رستم | چون یافتم این چنین عطا را | |||||
گفت ای موسی سفر رها کن | وز دست بیفکن آن عصا را | |||||
آن دم موسی ز دل برون کرد | همسایه و خویش و آشنا را | |||||
اخلع نعلیک این بود این | کز هر دو جهان ببر ولا را | |||||
در خانه دل جز او نگنجد | دل داند رشک انبیا را | |||||
گفت ای موسی به کف چه داری | گفتا که عصاست راه ما را | |||||
گفتا که عصا ز کف بیفکن | بنگر تو عجایب سما را | |||||
افکند و عصاش اژدها شد | بگریخت چو دید اژدها را | |||||
گفتا که بگیر تا منش باز | چوبی سازم پی شما را | |||||
سازم ز عدوت دست یاری | سازم دشمنت متکا را | |||||
تا از جز فضل من ندانی | یاران لطیف باوفا را | |||||
دست و پایت چو مار گردد | چون درد دهیم دست و پا را | |||||
ای دست مگیر غیر ما را | ای پا مطلب جز انتها را | |||||
مگریز ز رنج ما که هر جا | رنجیست رهی بود دوا را | |||||
نگریخت کسی ز رنج الا | آمد بترش پی جزا را | |||||
از دانه گریز بیم آن جاست | بگذار به عقل بیم جا را | |||||
شمس تبریز لطف فرمود | چون رفت ببرد لطفها را |