دیوان شمس/دگرباره چو مه کردیم خرمن
ظاهر
دگرباره چو مه کردیم خرمن | خرامیدیم بر کوری دشمن | |||||
دگربار آفتاب اندر حمل شد | بخندانید عالم را چو گلشن | |||||
ز طنازی شکوفه لب گشادهست | به غمازی زبان گشتهست سوسن | |||||
چه اطلسها که پوشیدند در باغ | از آن خیاط بیمقراض و سوزن | |||||
طبق بر سر نهاده هر درختی | پر از حلوای بیدوشاب و روغن | |||||
دهل کردیم اشکم را دگربار | چو طبال ربیعی شد دهلزن | |||||
ز ره گشته ز باد آن روی آبی | که بود اندر زمستان همچو آهن | |||||
بهار نو مگر داوود وقت است | کز آن آهن ببافیدهست جوشن | |||||
ندا زد در عدم حق کای ریاحین | برون رفتند آن سردان ز مسکن | |||||
به سربالای هستی روی آرید | چو مرغان خلیلی از نشیمن | |||||
رسید آن لک لک عارف ز غربت | مسبح گرد او مرغان الکن | |||||
هزیمتیان که پنهان گشته بودند | برون کردند سر یک یک ز روزن | |||||
برون کردند سرها سبزپوشان | پر از طوق و جواهر گوش و گردن | |||||
سماع است و هزاران حور در باغ | همیکوبند پا بر گور بهمن | |||||
هلا ای بید گوش و سر بجنبان | اگر داری چو نرگس چشم روشن | |||||
همیگویم سخن را ترک من کن | ستیزه رو است میآید پی من | |||||
نخواهم من برای روی سختش | حدیث عاشقان را فاش کردن | |||||
ینادی الورد یا اصحاب مدین | الا فافرح بنا من کان یحزن | |||||
فان الارض اخضرت بنور | و قال الله للعاری تزین | |||||
و عاد الهاربون الی حیاه | و دیوان النشور غدا مدون | |||||
بامر الله ماتوا ثم جاا | و ابلاهم زمانا ثم احسن | |||||
و شمس الله طالعه به فضل | و برهان صنایعه مبرهن | |||||
و صبغنا النبات بغیر صبغ | نقدر حجمها من غیر ملبن | |||||
جنان فی جنان فی جنان | الا یا حایرا فیها توطن | |||||
و هیجنا النفوس الی المعالی | فذا نال الوصال و ذا تفرعن | |||||
الا فاسکت و کلمهم به صمت | فان الصمت للاسرار ابین |