دیوان شمس/دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
ظاهر
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال | برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال | |||||
ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور | چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال | |||||
اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد | ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال | |||||
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو | گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال | |||||
دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست | خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال | |||||
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست | مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال | |||||
جراحت همه را از نمک بود فریاد | مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال | |||||
چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی | نماند حیله حال و نه التفات به قال |