دیوان شمس/دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
ظاهر
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا | مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا | |||||
جام می میریخت ره ره زانک مست مست بود | خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا | |||||
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده | ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا | |||||
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر | عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا | |||||
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق | دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا | |||||
عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم | وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا | |||||
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس | پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا | |||||
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز | چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا | |||||
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود | پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا | |||||
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش | چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا | |||||
گه به پای همدگر چون مجرمان معترف | میفتادندی به زاری جان سپار و تن فدا | |||||
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک | هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما | |||||
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک | وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا | |||||
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را | بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها | |||||
آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده | وین مقامر در خراباتی نهاده رختها | |||||
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جانهای حور | جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی | |||||
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم | میکش و زنار بسته صوفیان پارسا | |||||
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر | میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا | |||||
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن | جمله را سیلاب برده میکشاند سوی لا | |||||
نیم شب چون صبح شد آواز دادند مذنان | ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا |