دیوان شمس/دل و جان را طربگاه و مقام او
ظاهر
دل و جان را طربگاه و مقام او | شراب خم بیچون را قوام او | |||||
همه عالم دهان خشکند و تشنه | غذای جمله را داده تمام او | |||||
غذاها هم غذا جویند از وی | که گندم را دهد آب از غمام او | |||||
عدم چون اژدهای فتنه جویان | ببسته فتنه را حلق و مسام او | |||||
سزای صد عتاب و صد عذابیم | کشیده از سزای ما لگام او | |||||
ز حلم او جهان گستاخ گشته | که گویی ما شهانیم و غلام او | |||||
برای مغز مخموران عشقش | بجوشیده به دست خود مدام او | |||||
کشیده گوش هشیاران به مستی | زهی اقبال و بخت مستدام او | |||||
پیمبر را چو پرده کرده در پیش | پس آن پرده میگوید پیام او | |||||
نکرده بندگان او را سلامی | بر ایشان کرده از اول سلام او | |||||
چه باشد گر شبی را زنده داری | به عشق او که آرد صبح و شام او | |||||
وگر خامیکنی غافل بخسپی | بنگذارد تو را ای دوست خام او | |||||
ز خردی تا کنون بس جا بخفتی | کشانیدت ز پستی تا به بام او | |||||
ز خاکی تا به چالاکی کشیدت | بدادت دانش و ناموس و نام او | |||||
مقامات نوت خواهد نمودن | که تا خاصت کند ز انعام عام او | |||||
به خردی هم ز مکتب میجهیدی | چه نرمت کرد و پابرجا و رام او | |||||
به خاکی و نباتی و به نطفه | ستیزیدی درآوردت به دام او | |||||
ز چندین ره به مهمانیت آورد | نیاوردت برای انتقام او | |||||
به وقت درد میدانی که او او است | به خاکی میدهد اویی به وام او | |||||
همه اویان چو خاشاکی نمایند | چو بوی خود فرستد در مشام او | |||||
سخنها بانگ زنبوران نماید | چو اندر گوش ما گوید کلام او | |||||
نماید چرخ بیت العنکبوتی | چو بنماید مقام بیمقام او | |||||
همه عالم گرفتهست آفتابی | زهی کوری که میگوید کدام او | |||||
چو درماند نگوید او جز او را | چو بجهد هر خسی را کرده نام او | |||||
شکنجه بایدش زیرا که دزد است | مقر ناید به نرمیو به کام او | |||||
تو باری دزد خود را سیخ میزن | چو میدانی که دزدیدهست جام او | |||||
به یاریهای شمس الدین تبریز | شود بس مستخف و مستهام او | |||||
خمش از پارسی تازی بگویم | فاد ما تسلیه المدام |