دیوان شمس/دل و جان را در این حضرت بپالا
ظاهر
دل و جان را در این حضرت بپالا | چو صافی شد رود صافی به بالا | |||||
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی | لب خود را به هر دردی میالا | |||||
از این سیلاب درد او پاک ماند | که جانبازست و چست و بیمبالا | |||||
نپرد عقل جزوی زین عقیله | چو نبود عقل کل بر جزو لالا | |||||
نلرزد دست وقت زر شمردن | چو بازرگان بداند قدر کالا | |||||
چه گرگینست وگر خارست این حرص | کسی خود را بر این گرگین ممالا | |||||
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر | طلی سازش به ذکر حق تعالا | |||||
اگر خواهی که این در باز گردد | سوی این در روان و بیملال آ | |||||
رها کن صدر و ناموس و تکبر | میان جان بجو صدر معلا | |||||
کلاه رفعت و تاج سلیمان | به هر کل کی رسد حاشا و کلا | |||||
خمش کردم سخن کوتاه خوشتر | که این ساعت نمیگنجد علالا | |||||
جواب آن غزل که گفت شاعر | بقایی شاء لیس هم ارتحالا |