دیوان شمس/دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
ظاهر
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد | رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد | |||||
سر من مست جمالت دل من دام خیالت | گهر دیده نثار کف دریای تو دارد | |||||
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم | که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد | |||||
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند | همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد | |||||
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت | که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد | |||||
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر | که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد | |||||
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان | همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد | |||||
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا | اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد | |||||
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی | خنک آن بیخبری کو خبر از جای تو دارد | |||||
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم | که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد | |||||
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم | چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد | |||||
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون | که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد | |||||
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل | چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد |