دیوان شمس/دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
ظاهر
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم | خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم | |||||
بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم | چون سر دل ندانم کاندر میان جانم | |||||
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم | رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم | |||||
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی | ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم | |||||
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم | فریش می فرستم پریش می ستانم | |||||
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه | گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم | |||||
ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان | زان نقش منکران را در قعر می کشانم | |||||
ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین | زان دام مقبلان را از کفر می رهانم | |||||
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی | کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم | |||||
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم | می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم | |||||
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است | وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم |