دیوان شمس/دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده
ظاهر
دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده | انگشت برآورده اندر دهنم کرده | |||||
دل از سر غمازی یک وعده از او گفته | درخواسته من از وی او نیز کرم کرده | |||||
عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده | این گفت به جان رفته جان نیز نعم کرده | |||||
از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی | لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده | |||||
از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن | کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده | |||||
ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود | این جمله هستی را در حال عدم کرده | |||||
وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را | تا جمله حوادث را انوار قدم کرده | |||||
ده چشم شده جانها چون نای بنالیده | چون چنگ شده تنها هم پشت به خم کرده | |||||
بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی | وز بهر حسودان را در صورت غم کرده | |||||
اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی | کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده |