دیوان شمس/دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری
ظاهر
دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری | سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری | |||||
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد | تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری | |||||
تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید | تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری | |||||
تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی | سخن پدر نگویی هوس پسر نداری | |||||
به مثال آفتابی نروی مگر که تنها | به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری | |||||
تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد | بپری ز راه روزن هله گیر در نداری | |||||
و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در | چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری | |||||
تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد | تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری | |||||
چو فرشتگان گردون به تو تشنهاند و عاشق | رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری | |||||
نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی | رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری | |||||
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا | ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری | |||||
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو | بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری | |||||
بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو | بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری |