دیوان شمس/دل آمد و دی به گوش جان گفت
ظاهر
دل آمد و دی به گوش جان گفت | ای نام تو این که مینتان گفت | |||||
درنده آنک گفت پیدا | سوزنده آنک در نهان گفت | |||||
چه عذر و بهانه دارد ای جان | آن کس که ز بینشان نشان گفت | |||||
گل داند و بلبل معربد | رازی که میان گلستان گفت | |||||
آن کس نه که از طریق تحصیل | آموخت ز بانگ بلبلان گفت | |||||
صیادی تیر غمزهها را | آن ابروهای چون کمان گفت | |||||
صد گونه زبان زمین برآورد | در پاسخ آن چه آسمان گفت | |||||
ای عاشق آسمان قرین شو | با او که حدیث نردبان گفت | |||||
زان شاهد خانگی نشان کو | هر کس سخنی ز خاندان گفت | |||||
کو شعشعههای قرص خورشید | هر سایه نشین ز سایه بان گفت | |||||
با این همه گوش و هوش مستست | زان چند سخن که این زبان گفت | |||||
چون یافت زبان دو سه قراضه | مشغول شد و به ترک کان گفت | |||||
وز ننگ قراضه جان عاشق | ترک بازار و این دکان گفت | |||||
در گوشم گفت عشق بس کن | خاموش کنم چو او چنان گفت |