دیوان شمس/دلا چون واقف اسرار گشتی
ظاهر
دلا چون واقف اسرار گشتی | ز جمله کارها بیکار گشتی | |||||
همان سودایی و دیوانه میباش | چرا عاقل شدی هشیار گشتی | |||||
تفکر از برای برد باشد | تو سرتاسر همه ایثار گشتی | |||||
همان ترتیب مجنون را نگه دار | که از ترتیبها بیزار گشتی | |||||
چو تو مستور و عاقل خواستی شد | چرا سرمست در بازار گشتی | |||||
نشستن گوشه ای سودت ندارد | چو با رندان این ره یار گشتی | |||||
به صحرا رو بدان صحرا که بودی | در این ویرانهها بسیار گشتی | |||||
خراباتی است در همسایه تو | که از بوهای می خمار گشتی | |||||
بگیر این بو و میرو تا خرابات | که همچون بو سبک رفتار گشتی | |||||
به کوه قاف رو مانند سیمرغ | چه یار جغد و بوتیمار گشتی | |||||
برو در بیشه معنی چو شیران | چه یار روبه و کفتار گشتی | |||||
مرو بر بوی پیراهان یوسف | که چون یعقوب ماتم دار گشتی |