دیوان شمس/دلارام نهان گشته ز غوغا
ظاهر
دلارام نهان گشته ز غوغا | همه رفتند و خلوت شد برون آ | |||||
برآور بنده را از غرقه خون | فرح ده روی زردم را ز صفرا | |||||
کنار خویش دریا کردم از اشک | تماشا چون نیایی سوی دریا | |||||
چو تو در آینه دیدی رخ خود | از آن خوشتر کجا باشد تماشا | |||||
غلط کردم در آیینه نگنجی | ز نورت میشود لا کل اشیاء | |||||
رهید آن آینه از رنج صیقل | ز رویت میشود پاک و مصفا | |||||
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست | خرابیها عمارتها به هر جا | |||||
هر آنک پهلوی تو خانه گیرد | به پیشش پست شد بام ثریا | |||||
چه باشد حال تن کز جان جدا شد | چه عذر آورد کسی کز تست عذرا | |||||
چه یاری یابد از یاران همدل | کسی کز جان شیرین گشت تنها | |||||
به از صبحی تو خلقان را به هر روز | به از خوابی ضعیفان را به شبها | |||||
تو را در جان بدیدم بازرستم | چو گمراهان نگویم زیر و بالا | |||||
چو در عالم زدی تو آتش عشق | جهان گشتست همچون دیگ حلوا | |||||
همه حسن از تو باید ماه و خورشید | همه مغز از تو باید جدی و جوزا | |||||
بدان شد شب شفا و راحت خلق | که سودای توش بخشید سودا | |||||
چو پروانهست خلق و روز چون شمع | که از زیب خودش کردی تو زیبا | |||||
هر آن پروانه که شمع تو را دید | شبش خوشتر ز روز آمد به سیما | |||||
همیپرد به گرد شمع حسنت | به روز و شب ندارد هیچ پروا | |||||
نمییارم بیان کردن از این بیش | بگفتم این قدر باقی تو فرما | |||||
بگو باقی تو شمس الدین تبریز | که به گوید حدیث قاف عنقا |