دیوان شمس/دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم)
  دفع مده، دفع مده؛ من نروم تا نخورم عشوه مده، عشوه مده؛ عشوه‌ی مستان نخرم  
  وعده مکن، وعده مکن؛ مشتریِ وعده نی‌ام یا بدهی، یا ز دکانِ تو گروگان ببرم  
  گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی رو، که به‌جز حق نبری گرچه چُنین بی‌خبرم  
  پرده مکن، پرده مدر؛ در سپسِ پرده مرو راه بده، راه بده؛ یا تو برون آ ز حرم  
  ای دل و جان بنده‌ی تو، بندِ شکرخنده‌ی تو خنده‌ی تو چی‌ست؟ ــ بگو؛ جوششِ دریای کرم  
  طالعِ استیزِ مرا از مَه و مریخ بجو هم‌چو قضاهای فلک خیره و استیزه‌گرم  
  چرخ ز استیزه‌ی من خیره و سرگشته شود زآنک دو چندان که ویم گرچه چُنین مختصرم  
  گر تو ز من صرفه بری، من ز تو صد صرفه برم کیسه برم، کاسه برم، زآنک دورو هم‌چو زرم  
  گر چه دورو هم‌چو زرم، مِهرِ تو دارد نظرم از مَه و از مهرِ فلک مَه‌تر و افلاک‌ترم  
  لاف زنم، لاف که تو راست کنی لافِ مرا ناز کنم، ناز که من در نظرت معتبرم  
  چه عجب ار ‌خوش‌خبرم چونک تو کردی خبرم چه عجب ار خوش‌نظرم چونک تویی در نظرم  
  بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه‌شب من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم  
  هر کسَکی را کسَکی؛ هر جگری را هوسی لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم  
  من طلب اندر طلب‌ام؛ تو طرب اندر طرب‌ای آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم  
  تیرِ تراشنده تویی؛ دوکِ تراشنده من‌ام ماهِ درخشنده تویی؛ من چو شبِ تیره‌برم  
  میرِ شکارِ فلک‌ای؛ تیر بزن در دلِ من ور بزنی تیرِ جفا، هم‌چو زمین پی‌سپرم  
  جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود بی‌خطر آن‌گاه بُوَم کز پیِ زخمت سپرم  
  گیج شد از تو سرِ من، این سرِ سرگشته‌ی من تا که ندانم، پسرا، که پسرم یا پدرم  
  آن دلِ آواره‌ی من گر ز سفر بازرسد خانه تهی یابد او؛ هیچ نبیند اثرم  
  سرکه‌فشانی چه کنی؟ که‌آتشِ ما را بکشی؟ که‌آتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون‌شررم  
  عشق چو قربان کندَم، عید من آن روز بود ور نبود عید من آن، مرد نی‌ام؛ بلک غرم  
  چون عرفه عید تویی؛ غره‌ی ذی‌الحجه من‌ام هیچ به تو درنرسم، وز پیِ تو هم نبرم  
  بازِ توام، بازِ توام، چون شنوم طبلِ تو را ای شه و شاهنشهِ من، باز شود بال و پرم  
  گر بدهی می‌بچشم، ور ندهی نیز خوش‌ام سر بنهم، پا بکشم، بی‌سر‌و‌پا می‌نگرم