پرش به محتوا

دیوان شمس/در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی)
  در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی  
  این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی  
  گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را تن مرده و جان پران در روضه رضوانی  
  ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری چندان صفتت کردم والله که دو چندانی  
  الممن حلوی و العاش علوی با تو چه زبان گویم ای جان که نمی‌دانی  
  چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی  
  می مرد یکی عاشق می‌گفت یکی او را در حالت جان کندن چون است که خندانی  
  گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم صدمرده همی‌خندم بی‌خنده دندانی  
  زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی  
  هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی  
  ای شهره نوای تو جان است سزای تو تو مطرب جانانی چون در طمع نانی  
  کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی  
  از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی  
  نان ریزه سفره‌ست این کز چرخ همی‌ریزد بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی  
  گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی  
  برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی