دیوان شمس/در هوایت بی‌قرارم روز و شب

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(در هوایت بی‌قرارم روز و شب)
  در هوایت بی‌قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب  
  روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب  
  جان و دل از عاشقان می‌خواستند جان و دل را می‌سپارم روز و شب  
  تا نیابم آنچه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب  
  تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب  
  می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب  
  ساقیی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب  
  ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب  
  می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب  
  تا بنگشایی به قندت روزه‌ام تا قیامت روزه دارم روز و شب  
  چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب  
  جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم انتظارم روز و شب  
  تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب  
  زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می‌شمارم روز و شب  
  بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب