دیوان شمس/در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من
ظاهر
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من | هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من | |||||
عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل | گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من | |||||
من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من | من چاک کردم خرقهات بخیه مزن بر چاک من | |||||
در من از این خوشتر نگر کب حیاتم سر به سر | چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من | |||||
دریا نباشد قطرهای با ساحل دریای جان | شادی نیرزد حبهای در همت غمناک من | |||||
خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان | شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من | |||||
دلهای شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده | مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من | |||||
گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا | کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من | |||||
جامی که تفش می زند بر آسمان بیسند | دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاک من | |||||
آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند | وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من | |||||
عالم چو مرغی خفتهای بر بیضه پرچوژهای | زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من | |||||
روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد | هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من | |||||
خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن | دامن گشا گوهرستان کی دیدهای امساک من | |||||
در وهم ناید ذات من اندیشهها شد مات من | جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من | |||||
خامش که اندر خامشی غرقه تری در بیهشی | گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من |