دیوان شمس/در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
ظاهر
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست | جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست | |||||
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام | نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست | |||||
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو | نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست | |||||
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو | زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست | |||||
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش | زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست | |||||
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه | زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست | |||||
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان | جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست | |||||
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان | زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست | |||||
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما | حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست | |||||
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما | خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست | |||||
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است | جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست | |||||
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را | زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست |