دیوان شمس/در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
ظاهر
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد | همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد | |||||
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم | چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد | |||||
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان | ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد | |||||
بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد | از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد | |||||
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار | تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد | |||||
پشت افلاک خمیدست از این بار گران | ز سبک روحی تو بار گران برخیزد | |||||
من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران | خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد | |||||
رمه خفتست و همیگردد گرگ از چپ و راست | سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد | |||||
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان | آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد | |||||
این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت | بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد |