دیوان شمس/در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری
ظاهر
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری | لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری | |||||
جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند | ز آنک صد پر دارد این و نیست آنها را پری | |||||
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابهست و بس | نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری | |||||
آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او | میبرد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری | |||||
صورت او چون عصا و باطن او اژدها | چون نهای موسی مرو بر اژدهای قاهری | |||||
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها | گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری | |||||
گر کشیده میشوی آن سو ز جذب اژدهاست | ز آنک او بس گرسنهست و تو مر او را چون خوری | |||||
جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب | دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری | |||||
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر | تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری | |||||
تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است | ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری | |||||
ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو | در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری | |||||
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد | از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری | |||||
تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است | عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ چون خری | |||||
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار | پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری | |||||
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد | بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری |