دیوان شمس/در این دم همدمی آمد خمش کن
ظاهر
در این دم همدمی آمد خمش کن | که او ناگفته می داند خمش کن | |||||
ز جام باده خاموش گویا | تو را بیخویش بنشاند خمش کن | |||||
مزن تشنیع بر سلطان عشقش | که او کس را نرنجاند خمش کن | |||||
اگر در آینه دم را بگیری | تو را از گفت برهاند خمش کن | |||||
ز گردشهای تو می داند آن کس | که گردون را بگرداند خمش کن | |||||
هر اندیشه که در دل دفن کردی | یکایک بر تو برخواند خمش کن | |||||
ز هر اندیشه مرغی آفریند | در آن عالم بپراند خمش کن | |||||
یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ | که یک یک را نمیماند خمش کن | |||||
گر آن مه را نمیبینی ببینی | چو چشمت را بپیچاند خمش کن | |||||
از این عالم و زان عالم مگو زانک | به یک رنگیت می راند خمش کن |