دیوان شمس/دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
ظاهر
دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی | دی نکتهای فرمودهای جان را برای آشتی | |||||
جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه | کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی | |||||
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی | جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی | |||||
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی | سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی | |||||
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو | بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی | |||||
هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود | من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی | |||||
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم | خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی | |||||
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم | نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی | |||||
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن | هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی | |||||
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن | تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی | |||||
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد | یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی | |||||
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب | تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی |