دیوان شمس/درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
ظاهر
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید | که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید | |||||
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار | که چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید | |||||
بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین | که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید | |||||
زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست | به سوی خانه نیاید گزاف میپوید | |||||
به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست | وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید | |||||
کسی که همره ساقیست چون بود هشیار | چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید | |||||
کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد | کسی که مرده ندارد بگو چرا موید | |||||
تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد | که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید | |||||
بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند | نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید |