دیوان شمس/درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
ظاهر
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم | مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم | |||||
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی | چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم | |||||
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها | که چندین سال من کشتی در این خشکی همیرانم | |||||
بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو | چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم | |||||
تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل | چنانک دردمی در من چنان در اوج پرانم | |||||
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر | چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم | |||||
خداوند خداوندان و صورت ساز بیصورت | چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمیدانم | |||||
گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله | گهی میزان بیسنگم گهی هم سنگ و میزانم | |||||
زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من | گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم | |||||
هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند | نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم |